سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه!
فصل تلخ امتحانا داره تموم میشه و کم کم همه با طعم خوش ازادی بار دگر
آشنا میشویم!
راستی فردا تولدمه ها!
از کسی توقع ندارم ولی هدیه ها یادتون نره
بیوگرافی :
چندین و چند سال پیش روز ششم تیر ( تو اوج گرما ) چشم
به جهان گشودم
ولی انگار از همون موقع خیلیا چشم دیدنم رو نداشتن!
وای خدا! هیچ وقت یادم نمیره!
اون لحظه ای رو که من چشمامو باز کردمو دوباره خیلی زود بستم!
اون لحظه یادمه به خدا گفتم : " خدایا! این دفعه هم تو بردی! یک هیچ!!!!
اینهمه به من گفتی برو تو دنیا! خیلی خوبه! خیلی خوش میگذره! ولی
میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست! من فکر می کردم الان
چشمامو باز کنم تو یه جا بهتر از بهشتم ولی .. "
در حال گفتگو با خدا بودم که متوجه ضربات محکم و مهلک پرستار شدم!
که می خواست منو به گریه بندازه!!!
با تمام قوا همه نیروهاش رو به کار گرفته بود و منو میزد
ولی من گریه ام نیومد!
اون لحظه یه علامت سوال بزرگ بالای سر من تشکیل شده بود .
من به دنبال این بودم که یه جواب پیدا کنم و اون پرستاره داشت فکر میکرد
که چه جوری گریه منو در بیاره!
از همون موقع فهمیدم خدا چه کلاهی سر من گذاشته!!!!
یادم رفت ! بذارین اول از خدا بگم و اینکه چه جوری شد منو به
این دنیا و پیش شماها فرستاد...
یادمه اون روزا . اون دنیا (( دنیای قبل از تولد )) خیلی با صفا بود!
انقدر خوب بود... ((( حیف که خدا گفته زیاد تعریف نکنم .... دلیلش بماند! )))
آره! می گفتم! اون موقع ما از اون بالا به همه جا تسلط داشتیم! و میدیدیم که
اینجا چه خبره. به خاطر همین کسی راضی نمیشد بیاد.
تا اینکه خدا تصمیم گرفت یه راهی پیدا کنه که از دست ما
خلاص بشه (( البته نمی خواست خلاص بشه بلکه می خواست
شما هم با ما آشنا بشید))
حالا اون روز خدا به من می گفت . نوبتی هم که باشه نوبت تو
شده که بری دنیا و من می گفتم نه!
خدا میگفت : دیگه کسی نمونده که بفرستم . همه رو تو
قبلا گول زدی فرستادی!!!
گفتم : کی ؟ من ؟!!! نه !!! خدا جون . به جون خودم نباشه
به جون همین قبلیه که الان رفت اشتباه شده!!
من کسی رو نفرستادم !
خدا : منو دیگه نمی خواد بپیچونی! پرونده ات الان دستمه!
15 روز تاخیر داری!
من : وااااای!!! اون پرونده که گم شده بود!! کی پیداش کرد؟
خدا : پس کار تو بووود ؟؟؟
من : چی ؟ نه!!! من نمیدونم!!!!
خدا: اگه میخواستم یه هفته دیگه نگهت دارم . تموم شد!
زود برو آماده شو . نوبت تو شده!!
من:حالا اونجا چه جور جایی هست ؟
خدا: خودت برو میبینی!از اینجا خیلی بهتره (( خوب
اگه خدا اینو نمیگفت عمرا راضی می شدم!!!))
من : یعی حتما باید برم ؟ اصلا راه نداره ؟
خدا : اگه یه سوال دیگه بپرسی ...
من: ...... چی؟
منتظر جواب خدا بودم که با پرستار مواجه شدم !
حالا به من حق بدین که با وجود اون علامت سوال رو سرم
از کار پرستار تعجب کنم!!
خوب!
روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم!
من یه دختر و خوب و مظلوم و آروم و بی صدا و ... واسه
مامانم اینا بودم! (( و در این مورد شکی نیست!!! ))
یادش بخیر!!! اون زمانا چه خوش میگذشت!!!
همه وسایل خواهرم رو نابود میکردم میفتاد گردن داداشم
و وقتی وسایل داداشم داغون میشد میفتاد تقصیر خواهرم و
یه دعوای تووووپ! و همه چی واسه من آماده میشد که بشینم
تو روروئک و یه دعوای توپ رو شاهد باشم!
(( خداییش همه خواهر و برادرها استعداد دارن که جکی جان
یا حتی بروسلی بشن فقط یکی مثله من باید پیدا بشه و
استعدادشون رو شکوفا کنه! ))
منم داشتم به شکوفا شدن استعداشون کمک می کردم که
یه بار لو رفتم!!!
چشمتون روز بد نبینه!
یه بار که با دلر افتاده بودم به جون دیوار (( اون موقع 4 سالم بود ))
مامانم یه عکس از من انداخت! (( که این شد مدرک !!!! ))
واقعا تحملش برام سخت بود!
آخه با این عکس تمام شگردهایی که تو این 4 سال به کار گرفته بودم رو شد!!!
یادش بخیر . چی بودیم و چی شدیم!!!
فکر کنم این مدرسه ها رو ساختن واسه مامان و بابا !
آخه تازه داشتیم از زندگی لذت می بردیم که ما رو فرستادن مدرسه
و از همون موقع پر و پودمون ریخت!!!!(( عجبم پرامون ریخت!!! ))
یادش بخیر ! تو مدرسه !!! چه بلاهایی که سر معلم و بچه ها نمی آوردیم
و گردن بچه های دیگه نمیفتاد!!!
خوب تقصیر من چیه! نمی دونستن چه جوری قیافه یه بچه مظلوم رو
به خودشون بگیرن!!!!!!!!!(( البته من ذاتا مظلومم
نه اینکه فکر کنید ظاهر سازیه!!!))
دوران مدرسه دیگه تعریفی نیست!
( آخه اگه بخوام تعریف کنم در حق اونایی که بعد از ما
مدرسه میرن ظلم میشه!! شما حساب کنید 2تا معلم بیان و بخونند!
اون موقع بچه های دیگه نمیتونند از دوران مدرسه و امداد غیبی
لذت ببرن و قبول بشن!!! )
خوب دیگه بیش از این وقتتون رو نمیگیرم
امیدوارم موفق باشید
تولدمم مبارک